یا حسین

ایام سوگواری سالار شهیدان تسلیت باد

ایام سوگواری سالار شهیدان تسلیت باد

خیلی دلم برات تنگ شده...خیلی زیاد...دوست داشتم الان همه چیز به خیر و خوشی تموم شده بود و الان کنارت بودم...سرم رو روی شونه هات می گذاشتم و های های گریه می کردم...خیلی دلم گرفته...من از همه ی دوری ها و دیری های این دنیا خسته ام...خسته ی خسته ی خسته...پس کجایی گل من؟!
حرفاي دلتنگيه فقط همين...شب رفتن تو و شروع سکوتی بی پایان برای من....میخواهم برایت نامه بنویسم.اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم...از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک مجبور به زیستن هستم؟از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟از چه بنویسم؟از دلم که شگستی یا ازنگاه غریبه ات که با نگاهم اشنا شد؟ابتدا رام شد.اشنا شد وسپس رشته ی مهر گسست و رفت و نا پیدا شد.از چه بنویسم؟از قلبی که مرا نخواست یا قلبی که تو را خواست؟شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه شویم دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.شاید از این که زود دل بسته شدم و از همه ی دلبستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم به نوعی گناهکار شناخته شدم.....نه......نه.....شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچوقت مرا ندید یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود.عشقم را حلال کردم تا جان تو را ازاد کنم که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان شود و تو معنای دوست داشتن را درک کنی....اما هیهات که تو ان را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی ....از من بریدی و از این اشیان بریدی .ای کاش هیچگاه نگاهمان با هم اشنا نشده بود.ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.ای کاش از همان ابتدا بیوفایی و ریا کاری تو را باور داشتم.انتظار باز امدنت بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن و از اتش غم سوختن و دیده به در دوختن....اما امشب مینوسم تا تو بدانی که دیگر با یاد اوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.چون بی رحمی ان قلب سنگی را باور دارم.امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خوابها و رویاهایم بگذاری.چون این بار من اینطور خواسته ام.هرچند که علت رفتن تو را نمیدانم و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را....باور کن که دیگر باور نخواهم کرد عشق را....دیگر باور نمیکنم محبت را...و اگر بازگردی به تو نیز ثابت خواهم کرد
....
يادم آيد كه تو هم خنديدي و گفتي: منم عاشقت شدم
از اون شب تو شدي گل من منشدم گلدونه تو گل من يادت مياد گفتي با توام هميشه ريشه هام از دل تو جدا نميشه وقتي اون روز باغچه رو ديدي
ريشه هات لرزيد تو دلم اون شب شوم رسيد شب بد با رعد و برق هوا داشت گريه ميكرد شايد به بخت بد من اره گلم آسمون از دل تو خبر داشت
ميدونست دل تو هوايه باغچه رو داشت منو كُشتي امّا خدا كنه زنده باشي تويه باغچه تا ابد پاينده باشي حالا اين گلدون سرد ديگه داره ميميره بادل شكسته واسه تو اي نوا رو مي خونه گل بي وفايه من خدا حافظت باشه
به دریا شکوه بردم از شب دشت
وز این عمری که تلخِ تلخ بگذشتبه هر موجی که می گفتم غم خویش
سری میزد به سنگ و باز می گشت
تو میری و من فقط نگاهت میکنم , تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم ، بی تو یک عمر فرصت برای گریه کردن دارم اما برای تماشای تو همین یگ لحظه باقیه.

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای
انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من
نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی رااز
من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدبی
کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی
و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی
ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش
از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی
رنگ است!
و اما باز هم توای حریم پاک و بی آلایشم!می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی
صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه
مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و
صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...


از من نخواه تنها باشم غریب این صحرا باشم
غربت رفتن تو یار تنهای تنهام کرده بود
از من نخواه بی یار باشم بیکس وبی دلدارباشم
آلاله های این دلم دیگه جوونه نزنه برای هیچکس این دلم نوای عاشق نزنه
تنهای تنها باشه و دل به کس دیگه نده
آخه کسی آدمی رو تنهای تنها ندیده
آخه ندیده عاشقی که معشوقش، مرده باشه
مونده باشه تو، آدما غم اونو دیده باشه
آخه غمش کُشتنیه
تنهاییاش مردنیه
خدایا این دلم بُکش
تا دیگه عاشق نباشه
دیوونه و دلداده ی یه یار مرده نباشه
اون یاری که یه روزی رفت
خاطره هاشو جا گذاشت

اگه به جایه من تو رواز کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

من هنوزم واسه تو از عاشقی قصه می خونم من هنوزم تک و تنها تو هوای تو می مونم
من همه چیزمو دادم ، که پیشم بمونی ولی تو هنوزم واسم از سفر می خونی
من همه گلای یاس ، واسه تو فدا کردم تا که دستامو بگیری گرم کنی این قلب سردم
دل من می خونه بازم که واسش قشنگ ترینی ولی تو عوض نمی شی سرد و ساکت، باز همینی
نمی خوای غربت چشما مو باور کنی، می دونم دلتو دادی به دست یک غریبه همه حرفام به خیالت یه فریبه
قسمت چشای من اشک و غربت من دارم عمری به حسرت تو عادت
عزیزم خدا به همرات شادم اگه شادی می میرم هنوز برات گر چه دل به من ندادی
مثه مرحم بشی واسه این دل شکسته


هر چند مال من نشّْدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم
یاد گرفتم
به خاطر کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم
یاد گرفتم
هیچ وقت هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره
یاد گرفتم
تو زندگیم اونی که دوسم داره هر روز دلشو به بهونه ای بشکنم
یاد گرفتم
گریه های هیچ کس رو باور نکنم
یاد گرفتم
بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم
یاد گرفتم
هر روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم
رسد و دوباره شب را در آغوش بگیرم و با آن درد دل کنم
امشب با شب های دیگر بسیار فرق ها دارد، امشب انتظار
مفهوم ها دارد امشب در درونم بلواییست. حتی نمی توانم تصور
کنم؛
نه. حتی در دورترین نقطه از خوشبینانه ترین قسمت فکرهایم
نمی توانم به آن فردایی فکر کنم که پایانی جز آن داشته
باشد.فردایی جز تنهایی ، غم ، فراق ، جدایی … فرداهایی در
انتظار من نشسته اند که دیگر حتی در آغوش گرفتن شب هم نمی
تواند مرحمی بر زخم های کهنه ام باشد. دلم به حال شب می
سوزد و آن مونسان شبانه ام. مگر چه گناهی کرده اند که می
بایست مونس و همدم شب های من باشند. بیچاره آن شمع که به
پای غم های من می سوزد و آخ هم نمی گوید و با دیدن چهره ام
اشک های کوچکش بر گونه های پر مهرش جاری می شود یا که آن
برگ های گردو که ناله های شبانه ام نگذاشته که حتی در این
زمستان سرد و بی روح نیز شیرینی لحظه ای خواب بدون شنیدن
هق هق های مرا تجربه کنند
تا کی بالش بیچاره ام باید ناخواسته هرشب سیراب شود. و خم
به ابروی نیاورد . اینها را ملالی نیست
از امشب دلم برای دلم می سوزد که باید روز به روز صبور تر
شود زیرا روز به روز بر میزان درد فراق افسوده تر می شود
و خاطرات کهنه تر. و من جایی مطمئن تر از آنجا برای تلمبار
کردن غصه هایم ندارم. کی لبریز شود و طغیان کند آه خدای من
… نمی دانم آرزو کنم امشب طولانی تر شود یا کوتاهتر
اگر از بعد انتظار بنگرم،امید دارم امشب با چشم بر هم
زدنی به پایان رسد
اما آن هنگام که فکر می کنم و می بینم امشب آخرین شبی است
که می توانم به رویای محال خود فکر کنم و اشک بریزم و در
حالی که دستم را بر روی سینه قرار داده ام، رو به سوی
منزل دوست کنم و با خلوص نیت دورا دور ابراز عشق کنم و
بوسه ای را به سوی پیشانی اش روانه کنم . از خدا می خواهم
که یا امشب را پایانی قرار مدهد و یا عمر مرا کفافگوی
دیدن خورشید